معنی رعنا و زیبا

حل جدول

فرهنگ عمید

رعنا

زیبا و خوشگل،
[مجاز] خوش‌قد‌وقامت، بلند: سرو رعنا،
[قدیمی] زن گول و نادان،
[قدیمی] زن خودبین و خودآرا،

فرهنگ فارسی هوشیار

گل رعنا زیبا

گل دو آتشه از گیاهان


رعنا

(صفت) مونث ارعن. زن احمق و خودآرا زن گول و سست، خود پسند متکبر، خوب صورت زیبا خوشگل.


رعنا ء

‎ زن گول، زن خود آرا، زیبا خوشنما نازی سمک (صفت) مونث ارعن. زن احمق و خودآرا زن گول و سست، خود پسند متکبر، خوب صورت زیبا خوشگل.

لغت نامه دهخدا

رعنا

رعنا. [رَ] (ع ص) یا رعناء. تأنیث ارعن، زن ابله. (از کشاف زمخشری). زن گول. (دهار). زن گول و سست و ضعیف. (منتهی الارب). زن گول و سست. (آنندراج) (غیاث اللغات). زن خویله. (مهذب الاسماء). زن دراز احمق. رعناء. حمقاء. (یادداشت مؤلف):
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
گر طلاقی بدهی این زن رعنا را
دان که چون مردان کاری بکنی کاری.
ناصرخسرو.
گفت ای قحبه ٔ رعنا مرا عار باشد با تو جنگ کردن. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
خاقانی.
چون تواند بود مرد راه حق
هر که او همچون زنان رعنا بود.
عطار.
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی.
حافظ.
|| لک، مردم رعنا. (لغت فرس اسدی). کالیو. احمق. گول. آنکه به شتاب سخن گوید و در گفته های خویش نیندیشدتا نیک است یا زشت. (یادداشت مؤلف). نادان و فریفته به خود و دارای عجب. (ناظم الاطباء):
مکن مگذار تا هر کس سر کوی غمت گردد
که کار شبروان غم ز هر رعنا نمی زیبد.
فلک الدین ابراهیم سامانی.
حلوا به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت رعنا.
ناصرخسرو.
علم در دست یک رمه رعنا
همچو شمع است پیش نابینا.
سنایی.
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعناگویان رعنا.
خاقانی.
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب پیش کنی اینت خفته ٔ رعنا.
خاقانی.
|| زن سست خوش حرکات. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). زیبا و خوش نما. (آنندراج از کشف اللغات و لطائف و...) (از غیاث اللغات).زن آراسته. (لغت محلی شوشتر). زیبا. خوش حرکات. باناز. زن خویش آرا. زن خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف). خوب صورت. زیبا. خوشگل. (فرهنگ فارسی معین). زن خویشتن آرا. (از آنندراج). خوب صورت و خوشگل و جمیل و محبوب و صاحب حسن. (ناظم الاطباء):
گه گه آید بر من طنزکنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه درآید به رطب.
سنایی.
- رعنافش، رعنامانند. مانند رعنا:
بر لب خشک جام رعنافش
عاشقان بوسه ٔ تر اندازند.
خاقانی.
- رعنای صاحب بربط؛ ستاره ٔ زهره. (ناظم الاطباء) برهان):
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرّای صاحب طیلسان انگیخته.
خاقانی.
- نارعنا، در تداول افسانه های عامیانه ٔ فارسی دشنام گونه ای است زنان را. (یادداشت مؤلف).
|| خوشنما و نازنین و لطیف و ظریف و دلربا و دلکش و زیبا. (ناظم الاطباء):
این عروسان عور رعنا را
بر سراز آب چادر اندازد.
خاقانی.
گرچه ز آن آینه خاتون عرب را نگرد
در پس آینه روی زن رعنا بیند.
خاقانی.
گیرم نیی چون آب نرم آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم از چشم رعنا ریخته.
خاقانی.
عقل مست لعل جان افزای تست
دل غلام نرگس رعنای تست.
خاقانی.
بسا رعنازنا کآن شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است.
نظامی.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش.
مولوی.
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد.
حافظ.
و گل [سوری] سردسیر رعناتر و خوشبوتر بود. (فلاحت نامه). || خوار. (لغات ولف). سبک. ضعیف.
- رعنا شدن، خوار شدن. سبک و ضعیف شدن:
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
- رعنا کردن، منتسب به جلفی و سبکی داشتن:
مرا خیره خواهی که رعنا کنی
به پیش خردمند رسوا کنی.
فردوسی.
|| در عربی به معنی رشیق القد نیامده است ولی در میان عامه در فارسی معمول است. در تداول فارسی: رساقد. بالابلند. موزون چنانکه از قامت و قد و بالا. خوش قد و بالا. خوش قد و قامت. نیکوقامت. (یادداشت مؤلف):
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس کش و رعناست این مرکب و لیک.
مولوی.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
- قامت رعنا، قامت موزون. قد موزون. (یادداشت مؤلف).
- قد رعنا، قد موزون. قامت موزون. (یادداشت مؤلف):
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دوعالم چون دو زلف عنبرین افتاده در پایش.
خاقانی.
میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت.
حافظ.
چشم شهلا قد رعنا رخ زیبا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.
؟.
|| آزاد از کار و شغل. || خرامان. (ناظم الاطباء). || چالاک. (ناظم الاطباء) (آنندراج از کشف اللغات و...) (از غیاث اللغات). || متکبر. خودپسند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث اللغات):
ازین مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا.
سنایی.
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افروخته سر از اعجاب.
مسعودسعد.
(شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع). (کلیله و دمنه).
ز تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف.
سنایی.
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان می برد تا سراشیب گور.
سعدی (بوستان).
فرزانه رضای نفس رعنا نکند
تاخیره نگردد و تمنا نکند.
سعدی.
|| نام گلی است. (لغت محلی شوشتر) (از شرفنامه ٔ منیری). قسمی گل زینتی. گل دورویه. گل قحبه. گل دوآتشه. گل دوروی. (یادداشت مؤلف). گلی زیبا و گلی که از اندرون سرخ و از بیرون زرد باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات):
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها در ماندی گل رعنا.
مسعودسعد.
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پرگل رعنا.
مسعودسعد.
گشته ست زبانم ده چون سوسن آزاده
در مالش این مشتی دورو چو گل رعنا.
وطواط.
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بردارد.
انوری.
ور کندخلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گل و نی رعنا.
مختاری غزنوی.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.
خاقانی.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته.
خاقانی.
برو بر بام و پرس از پاسبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
مولوی.
سعدیا غنچه ٔ سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و نخندید و گل رعنا شد.
سعدی.
تا غنچه ٔ خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می رویی.
حافظ.
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد.
حافظ.
|| هر چیز دورنگ. (ناظم الاطباء):
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
تا چند بهر صیقلی رنگ چهره ها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم.
خاقانی.
- سرو رعنا، سرو دورنگ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- || سرو خوش قد و قامت. سرو بلندقامت. (یادداشت مؤلف).


سرو رعنا

سرو رعنا. [س َرْ وِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سرو خوشنما و آراسته، چرا که رعنا بمعنی زن خویشتن آرا باشد. || گاهی مراد از این معشوق بود. || سرو دورنگ. (غیاث) (آنندراج).


گل رعنا

گل رعنا. [گ ُ ل ِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گل دوروی. (آنندراج). گل دورنگ و آن گلی باشد از اندرون سرخ و بیرون زرد. (غیاث). وردالحماق. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). گل قحبه. وردالفجار:
جفت پرکبر نیش بی شهد است
گل رعنا دوروی و بدعهد است.
سنایی (حدیقهالحقیقه).
باد در روی گل رعنا حدیثی گفت سرد
با وجود قحبگی شد سرخ رو از انفعال.
سلمان ساوجی.
ز دنیا سوی عقبی ̍ شو که مانند گل رعنا
از آن رو ارغوان چینی از این رو زعفران بینی.
ملا تجلی.


زال رعنا

زال رعنا. [ل ِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی زال بدافعال است که کنایه از دنیای ناپایدار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج):
دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش
دیده ٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این.
خاقانی.


زیبا

زیبا. (نف) از: «زیب » + «ا» (فاعلی و صفت مشبهه). زیبنده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بمعنی نیکو و خوب است که نقیض زشت و بد باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
درشتی نه زیباست ازشهریار
پدر نامور بود و تو نامدار.
فردوسی.
به پیش همه موبدان شاه گفت
که زیبا بود شاه را ماه جفت.
فردوسی.
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که اشنود چنین بار و برگ زیبا.
ناصرخسرو.
که مرا بی بقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست.
خاقانی.
این چرخ نازیبا لقب از دست بوست کرده لب
شیرین تر از اشک طرب از چشم مینا ریخته.
خاقانی.
هرچه از آن خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدن بیجا بود.
عطار.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
(گلستان).
نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. (گلستان). || جمیل و صاحب جمال و خوشنما و آراسته و شایسته. (ناظم الاطباء). هر چیز خوب و باملاحت بود و نیکو و آراسته باشد. (شرفنامه ٔ منیری). نیکو. جمیل. قشنگ. خوشگل. مقابل زشت، بدگل. (از فرهنگ فارسی معین). جمیل. حَسَن. خوب. مقابل زشت. نیکو. وسیم. خوبروی. قشنگ. خوشگل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بیاراست رخ را بسان بهار
وگرچند زیبا نبودش نگار.
فردوسی.
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانه بسال وبدانش کهن.
فردوسی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی به چهر از تو زیباتر است.
اسدی.
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی.
ناصرخسرو.
ای چرخ از آن ستاره ٔ رعنا چه خواستی
وی باد از آن شکوفه ٔ زیبا چه خواستی.
خاقانی.
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه ٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند.
خاقانی.
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این بار زیبا دیده ام.
خاقانی.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر ازبدر منیر است.
نظامی.
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زانکه رشک از ناز خیزد یا بنون.
مولوی.
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیده ٔ بینا کنند.
مولوی.
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا.
سعدی.
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی.
سعدی.
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
گر بشوخی برود پیش تو زیبا نرود.
سعدی.
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده ٔ من بررخ زیبای تو باز است.
حافظ.
آنچه من یافتم از چهره ٔ زیبای کسی
به دو عالم ندهم شوق تماشای کسی.
صائب (از آنندراج).
جای رحم است بر آن قطره ٔ شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی.
(ایضاً).
|| بمعنی زیبنده هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زیبنده و شایسته: زیبای ِ گاه، شایسته ٔ تخت سلطنت. (فرهنگ فارسی معین). درخور. لایق. سزاوار. برازنده. برازا. زیبنده. ازدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان.
فردوسی.
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی.
فردوسی.
وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاج است و تخت و نگین.
فردوسی.
سزاوار گنج است اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج.
فردوسی.
من ثناگوی، تو زیبای ثنائی و به فخر
هر زمان سر بفرازم زمیان امثال.
فرخی.
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
و آن سری یافته بر خلق و سزاوار سری.
فرخی.
از درگه شهنشه مسعود باسعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری.
منوچهری.
بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242).... یکچندی سالار غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 255).... در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 382).
فزایم ز جان آفرین شاه را
که زیباست مر خسروی گاه را.
اسدی.
به پاداش این بود زیبای من
که امروز جویی همی جای من.
اسدی.
نماند آفریدون و جمشید شاه
نه تور و منوچهر زیبای گاه.
اسدی.
همه کار فغفور زیبای او
بیاراست آن رسم دربای او.
اسدی.
زیباست بر این شغل عمیدبن عمید آنک
کافی است به هر شغل و بهر فضل سزاوار.
مسعودسعد.
شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند.
حافظ.

زیبا. (اِخ) دهی از دهستان ززوماهرواست که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 985 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

نام های ایرانی

رعنا

دخترانه، زیبا، دلفریب، بلند و کشیده، گلی که از درون سرخ و از بیرون زرد باشد

مترادف و متضاد زبان فارسی

رعنا

ابله، احمق، خوشگل، دلربا، زیبا، قشنگ، خودپسند، خودخواه، متکبر


زیبا

پریچهر، پریرو، جمیل، خوبرو، خوب‌صورت، خوش‌اندام، خوشگل، خوش‌منظر، رعنا، زیبارو، شیک، صبیح، ظریف، قشنگ، لطیف، لعبت، مطبوع، مقبول، ملیح، نازنین، نیک‌منظر، نیکورو، وجیه، وسیم، باطراوت، تماشایی، خوش، شکیل،
(متضاد) زشت

فارسی به انگلیسی

رعنا

Graceful, Gracious, Lissom, Lissome, Neat, Nymph

معادل ابجد

رعنا و زیبا

347

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری